کوچولوی ما

بدون عنوان

سلام مامان جون.خوبی؟ دیشب نمی دوم چرا درد داشتم و دوباره بجای اینکه ناراحت درد خودم باشم نگران تو بودم.عزیز دل مامان،تو فقط مواظب خودت باش و تو جای خودت راحت  و آسوده استراحت و بازی کن. عزیزم، خیلی مواظب خودت باش،هرچی دلت خواست از شیره جان مامان بگیر و خودتو تقویت کن.خلاصه مامان جون،هرکاری خواستی بکن فقط مواظب خودت باش. راستی عزیزم،28 تیر که جواب آزمایش دیابت رو بگیریم،یک مرداد میریم پیش دکتر و من دوباره صدای قلب کوچولو و نازنینت رو می شنوم.هنوزم وقتی صدای قلبت رو می شنوم مثل روز اول هیجان زده می شم و چشام اشکی می شه. عزیزم خیییییییلی دوست دارم.میمیرم برات.عاشقتم.بی صبرانه منتظر دیدنت هستم.
26 تير 1391

بدون عنوان

سلام مامان جون.خوبی؟سرحالی؟ امروز صبح مامان رفت آزمایشگاه تا آزمایش دیابت بارداری رو بده.و اینکه دومین آمپول proluton رو بزنه.با مامان بزرگ رفتیم و ساعت 10 هم برگشتیم خونه. خانم دکتر مهربون گفت که اگه این آزمایش هم خوب باشه دیگه تا آخرای بارداری آزمایش دیگه ای نداریم. قربونت برم،دوست داریم و منتظر دیدن روی ماهت هستیم.
25 تير 1391

بدون عنوان

عزیز دل مامان.خوبی؟امروزکه اینو واست می نویسم تو 25 هفته و 3 روزه که تو دل مامانی.من و بابا همه آزمایشای لازم رو دادیمو خداروشکر که صحیح و سالمی. من و بابا از وقتی فهمیدیم تو هستی ، همه تلاشمون و کردیم که تو راحت و خوشحال باشی.امیدوارم که توی انجام این کار موفق بوده باشیم. دخترم،راستی تو 18 هفته و 3 روزت بود که من و بابایی فهمدیم که تو دخملیییییییییی.خیلی خوشحالیمو داریم برای انتخاب اسمت ،یه اسم خوب و قشنگ ، می گردیم. عزیزم،راستی مامان بزرگ و بابا بزرگ واست یه سرویس خواب خیلی خوشگل خریدن.چیدیم توی اتاقت.هنوز سیسمونیت رو نگرفتیم ولی چندتیکه چیز کوچیک خریدیم.احتمالا این پنجشنبه می ریم واسه خرید. دوست داریم دخترم و بی صبرانه منتظر دیدن ...
24 تير 1391

بدون عنوان

سلام مامان جون.ببخشید که اینقدر دیر اومدم.واقعا شرمنده ام.آخه مامان به سرمای حسابی خورده.راستی عزیزم دقیقا هفته پیش پنجشنبه ، حالم یکم بد شد و رفتم بیمارستان و روی ماهتو دیدم.عزیزم هنوز خیلی کوچیکی ولی واسه من قشنگی.خیلی قشنگ.عزیزم من و بابا بیصبرانه منتظر اومدنت هستیم.راستی گلم،دوشنبه می رم که قلب کوچولوت رو ببینم و هر آزمایشی که لازمه واه سلامتیت بدم و انشاالله که سالم و سلامت و سرحال بدنیا بیای عزیزم. الهی آمین
18 اسفند 1390

خبردار شدن از وجود نازنینت

سلام عزیز دلم.خوبی؟من و بابا امروز رفتیم آزمایشگاه و ساعت حدود 10:25 صبح متوجه شدیم که وارد فصل جدیدی از زندگیمون شدیم و شدیم مامان و باب و متوجه شدیم که یک فرشته نازنین داره وارد زندگیمون می شه.هردومون گریه مون گرفته بود(البته من بیشتر).فورا به مامان بزرگ خبر دادیم و بابایی رفت سر کار و من رفتم خونه مامان بزرگ اینا.همه خیلی خوشحال بودن. حالا دیگه باید شنبه برم دکتر و آزمایش تیتر بدم، چون دکتر آزمایشگاه گفت بتات هنوز پایینه و احتمالا زود اومدی واسه آزمایش. من مطمئن بودم که تو هستی و امروز صبح تونستم اینو به همه ثابت کنم. البته قراره تا شنبه به کسی چیزی نگیم. تا شنبه دل تو دلم نیست مامان جون. عزیزم مواظب خودت باش.بدون که من و بابا هر کاری می ...
10 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کوچولوی ما می باشد