کوچولوی ما

بدترین روز زندگیم

1392/6/21 0:09
230 بازدید
اشتراک گذاری

ترمه گلم سلام،

مامان جون از وقتی که از شمال برگشتیم یعنی 1 هفته پیش،یکم بیقرار شدی و گاهی هم بیحال.امروز صبح تا چشم باز کردی دیدم سرتو گرفتی،ترسیدم،به بابایی زنگ  زدم و گفتم می برمت دکتر.فریبا قرار بود بیاد پیش من تا من برم lpg.وقتم رو کنسل کردم و با فریبا بردیمت دکتر.گفت باید سی تی اسکن بشی و ازمایش خون داد.قلبم وایستاد.عزییییییزم،تو خیلی کوچولویی.نمی تونم تحمل کنم خار به پات بره مامان جون.فردا قراره ببریمت،ولی من امشب دیوونه شدم،خمه می گن چیزی نیست ولی من دل تو دلم نیست..

هیچوقت فکر نمی کردم که اینقدر یه روز می تونه بد باشه.

خدایا ازت خواهش می کنم هیچ کسی رو با بچه اش امتحان نکن،من رو هم همینطور.سلامتیت رو از خدا می خوام عزیزم.توکل به خدا که فردا بریم و هیچی نباشه عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کوچولوی ما می باشد